روزی به من گفتی زندگی ما دو خط موازیه٫
اما من بهت میگم که عمق فاجعه بیشتر از اینه.
ما مسافت زیادی رو به سوی هم دویدیم٫
و بدون اینکه بهم نگاهی بکنیم دور شدیم.
آخه ما دو خط متنافر بودیم !
ساعت ۹ شبه..و من دارم فکر می کنم
تو این دنیای جنگلی..برای؛ زنده؛ گی کردن باید جنگید
وبرای جنگیدن نباید تجهیز شد...
باید خلع سلاح کرد!
پس روحم رو میندارم تو صندوقچه قدیمی..ته ته کمد........
وجدانم رو اویزون می کنم به جارختی.......
قلبم؟ اون که خیلی وقته تو سطل زباله است!
اماده ام..........راحت..... هم رنگ جماعت...
ساعت ۹ شده...کیسه زباله رو باید بزارم دم در!
کاش می شد امروز زندگی را فهمید
کاش می شد دیروز با خدا هم جنگید
کاش می شد فردا بچه شد ساده گریست
کاش می شد غم را توی چشمان سیاهت خط زد
کاش می شد با دعا به بلندا پر زد
کاش می شد فهمید
کاش می شد خندید
کاش می شد پر سید
کاش می شد پدرم گونه خیس مرا می بوسید....