آن روزها شکستن سکوت شب توسط اتوبوس های مسافربری بزرگ برایم معنی دیگری داشت... معنی رفتن ٬ حرکت ٬ جدا شدن....
این صدا را توی دل شب دوست داشتم...
این روزها آن قدر ساکن شده ام که آرزوی دور و دراز نوجوانی ام را فراموش کرده ام.. یادم رفته بود چه شب هایی روی تختم دراز می کشیدم و گوش می کردم به این صدا که هر از گاهی از خیابان به گوش می رسید .
بیچاره دلی که بوسه های مدوامش ٬ از پشت سیم های پیچ پیچ تلفن های مسی رنگ٬ توی خش و خش صداهای دور و نزدیک ٬ گم خواهد شد. بیچاره دل.
چه خوب می شد که من یه ادمک چوبی بودم. شیطون . یه پدرژپتو هم داشتم که
تو شبهای زمستونی پالتوشو می فروخت تا واسم کتاب دفتر بخره من برم مدرسه.
بعدش من هی گول روباه مکار و گربه نره رو بخورم. ... نرم مدرسه. بعدش
قلب نداشته باشم. هی کارای بد بد بکنم. بعدش ناراحت بشم که چرا قلب ندارم. یه
پری مهربون خوشگل اون وقت بیاد و بوسم کنه٬ من صاحب قلب بشم.
یه قلب مهربون کوچیک ..اون وقت همه چی قشنگ می شد.
از دنیای تو قصه ها هم قشنگ تر....
خیلی قشنگ تر....