از راهی دور می آیی....
تمامی گردو خاک سفرت را بر شانه های نحیف من می تکانی
تا شاید سنگینی حضورت را بیشتر از تنهایی نبودش حس کنم.....
جاریاست خیل ِخستهی مردان یخزده
در امتداد سرد خیابان یخزده
درحسرت تلاقی دستان گرم کیست؟
- دستان سرد و خالی مردان یخزده-
شولایی از سکوت به تن کردهاست رود
درسوگ موجهای هراسان یخزده
پژمردهشد خیال شکفتن که فصل فصل
رفت و هنوز هست زمستان یخزده
دریا هنوز عرصهی جولان دزدهاست
امیدِ موج نیست ز طوفان یخزده
لرزید زیر ضربهی شلاق بادها
گیسوی بیدهای پریشانِ یخزده
خالیاست از ترنم مرغان بی امید
باغ ِتبر به دوش و درختان یخزده....
ناصرهمتی،اصفهان
زمستان۱۳۷۴