می شمارم...هر چه اعداد بزرگتر...ارزششان کمتر... تو مقدس ترین عدد من را دزدیدی..عدد یک!!
من آمدم دوباره پریشان و غم زده
تا پر کنم پیاله ز سودای غم زده
تا همره کلام پر از های و هو شوم
تا بشکنم قرار به یک ناز غم زده
انبان پر ز خط و نشانت سبک کنم
تا برکشم به شانه من این بار غم زده
من گرچه زخم خورده ام ز خطاب و عتاب یار
اما شبانه راهیم سوی دلدار غم زده
دستان خسته ام به روی درت کوبه می زند
خواهی گشود یا بکشم آه غم زده؟!
پ.ن: این شعر با الهام از شعر زیبای زمستان آقای دکتر ناصر همتی سروده شده، البته نه از لحاظ محتوی! بلکه شباهت غم زده و یخ زده و سبک کار! گرچه به گمانم چیزی نیست جز داستان تکراری کبک و کلاغ! ولی چه کنیم که وقتمان و دستمان به شدت تنگ است ولی دلمان برای نوشتن از آن تنگتر....تا چه قبول افتد و چه در نظر آید....