گاه می اندیشم چندمین روز پس از شکوفائی یاسها...و در انتهای خط های سفید کدامین جاده...من و تو...چون دو خط موازی...برای یکدیگر غروب خواهیم کرد....
از همین می ترسیدم...از همین که دگر باره هیچ وقت پنجره ام افتاب را صدا نزند و بازی کودکا نه اش را ..با او ..از سر نگیرد....