می شمارم...هر چه اعداد بزرگتر...ارزششان کمتر... تو مقدس ترین عدد من را دزدیدی..عدد یک!!
ایرمان
از راهی دور می آیی....
تمامی گردو خاک سفرت را بر شانه های نحیف من می تکانی
تا شاید سنگینی حضورت را بیشتر از تنهایی نبودش حس کنم.....
می خندیم...دهان های باز زیادی هست که با چشمانی بازتر ما را می نگرند..نمی دانند اندازه ستاره هایمان به زحمت.. قدر یک بند انگشت هم نمی رسد!!!