پردیس
بدون روی مهتابی ات
که هر لحظه دیوانه ترم میکند
جهنم است
ای شاهد...
ای ظالم...
ای مستحق آتش!
پا به پای تو تا قعر دوزخ خواهم آمد...
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو. تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز امدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...
اگر اکنون بر لبه پرتگاه زندگی ایستاده ای ترسی به خود راه مده
به خدایت اعتماد کن
از پشت نگاهت خواهد داشت
یا پرواز را به تو خواهد آموخت!