گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو. تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز امدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...
در سودای دیدارت
قاضی جدال دل و عقل می شوم
خط و نشان بی رحمانه عقل بر وسوسه رشوه های مستانه دل چیره می شود
و حرمان تنها حکم منطقی دادگاه صالحه!
کاش دل تقاضای حکم تجدید نظر کند....
و من قاضی نیازمند رشوه های خیال انگیز دل....
رنج را به درون ریه ها می کشم
و سعی در بازدم حسرت دارم....
بغضی راه را بسته است
عاقبت این فشار
می ترسم به گسیختن درونم بینجامد.........
کیست که مرا به خود آرد؟
پ.ن: ما پیاز داغ قضیه رو زیادش کردیم که خوشمزه تر بشه و گرنه اصولا هیچ قضیه خاصی پشت سر این واژه ها نمی باشد.