و من امروز هنوز در سرم می شنوم ، می بینم کودکان زیبا، خنده های سارا ، اشکهای نیما گونه هاشان گلگون از تبی نا میمون چشمهاشان پر درد و نفس هاشان تنگ شده امروز سیاه بالش زیر سرش وای وای می ریزد، گیسوان شبقش صبح فردا با شوق، می روم سوی اتاق پس از آن راز و نیاز، می کنم در را باز تا شوم جویای تب تند نیما و بگیرم در دست، دستهای سارا نصب بر تارک تخت، نقشهایی خوشرنگ کلبه ای پوشالی، آسمان مهتابی، دختری می خندد دست در دست پدر زیر آن نمره بیست ، آفرین بس عالیست وای اما امروز تخت نیما خالیست...........
نوشته راوی |
خط خطی های کودک درونم
الفبای زندگیم رانوشت
بدون خط خوردگی.........
واینک .....کودک درونم خط خورده است