آدمک

مثل آدمکی٬ آدمکی چوبی
که بر می خیزد٬ می خورد٬ می خوابد و می رود...
راس ساعت ۵/۱ نیمه شب ــ بعد از برنامه ی ۹۰ ــ
گوشی را بر می دارد٬ شماره ای تکراری را می گیرد و حرفهای صد من یک غاز
ــ به کسی که سه ماه است ندیده اش ــ
ــ دوستم داری؟؟
ــ دیوونتم...
و فردا صبح٬ با اولین بوق جگرخراش ساعت
از جا می پرد...شلوار لی چرکمردش را از پاهایش رد می کند
جورابهای کثیفش را لنگه به لنگه می پوشد
و در اتوبوسی پر از بوی عرق تن مردان و دهان های شسته نشده
کنار پنجره ٬ به زور جا می گیرد و از آن بالا٬ نگاهش
دخترهای کنار خیابان را می کاود
در ایستگاه آخر پیاده می شود ــ مقصد: کتابخانه ــ
باید پیروز شد٬ ــ هی شعار می دهد ــ
در کتابخانه٬ سمت دخترها می نشیند و هی نگاه می کند به دختری ـ که انگار باید اورا بشناسد ـ
همه درس می خوانند
و او مثلا به خودش استراحت داده است
اگر موبایلش زنگ بزند به دختر پشت خط می گوید:
درس می خوانم٬ درس... ــ با تحکم می گوید ــ
و دختر پشت میز را هی نگاه می کند
و هی درس می خواند و هی فکر می کند که درس خوانده است
و عصر
هی می رود سراغ کار
کار٬ کار٬ کار
کار مناسب سراغ ندارید؟
بعد یک نفر هی گوشه ی کاپشنش را می کشد
ــ برای زنت
ــ زن ندارم
ــ برای کسی که دوست داری
ــ کسی را دوست ندارم
و بعد فکر می کند....و سست می شود
ــ چرا چرا٬ برای « خودم»
و یک ۲۰۰ تومانی و یک کاغذ....
« این ره که تو می روی به ترکستان است...............»

نوشته گنجشک کوچک او