قصه........
 

چه خوب می شد که من یه ادمک چوبی بودم. شیطون . یه پدرژپتو هم داشتم که

تو شبهای زمستونی پالتوشو می فروخت تا واسم کتاب دفتر بخره من برم مدرسه.

بعدش من هی گول روباه مکار و گربه نره رو بخورم. ... نرم مدرسه. بعدش

قلب نداشته باشم. هی کارای بد بد بکنم. بعدش ناراحت بشم که چرا قلب ندارم. یه

پری مهربون خوشگل اون وقت بیاد و بوسم کنه٬ من صاحب قلب بشم.
یه قلب مهربون
کوچیک ..اون وقت همه چی قشنگ می شد.

 از دنیای تو قصه ها هم قشنگ تر....

خیلی قشنگ تر....

 

جوراب پاره و انگشت آزاد