ـــ بابا ! تو برای یک ساعت کار چقدر مزد می گیری؟
* چرا این سوال رو می پرسی؟ به تو چه ارتباطی داره؟
ـــ فقط می خوام بدونم!
* ساعتی ۲۰ دلار. خوب؟!
ـــ بابا میشه ۱۰ دلار یه من قرض بدی؟
* پس بگو چرا این سوال رو پرسیدی!
من صبح تا شب جون میکنم تا تو پول ها رو خرج اسباب بازی های بی مصرف کنی؟!
نخیر! از پول خبری نیست! برو تو اطاقت!
(یک ساعت بعد)
* چرا اینقدر تند با پسرم حرف زدم؟!
شاید واقعآ به این پول نیاز داشته باشه!
(ورود به اطاق پسر)
* پسرم ٫ می بخشی! من امروز روز خسته کننده ای داشتم٫
بیا٫ اینم ۱۰ دلار !
(پسر با خوشحالی جلو اومد و پول رو گرفت و پیش یک ۱۰ دلاری مچاله زیر بالش گذاشت)
* تو خودت پول داشتی و باز از من خواستی؟!
پسره بی فکر! من تا کی باید برای این اسباب بازی ها پول بدم؟؟؟
ـــ نه بابا ٫ من پول پس انداز داشتم ٫ ولی کم بود.
حالا خیلی خوشحالم که با این ۲۰ دلار می تونم به آرزوم برسم٫
یک ساعت از کار تو رو بخرم تا یه شب بتونیم با هم شام بخوریم !
(روز پدر مبارک!)
سلام دوست من..لطفا حتما به لینک زیر مراجعه کنین :
http://dejavuu.blogsky.com/?PostID=21
رفتم.
خیلی خوشم اومد!
خوبه!
زیبا بود.
نظر لطف شماست!
منم خیلی خوشم اومد
شاید کمی بی ربط باشه به روز پدر اما وقتی من این پستتو خوندم از نظر ارزش عشق نسبت به مادیات یا هر چیز دیگه
یاد اون داستان کتاب ادبیات دوران دبیرستان افتادم که خیلی هم دوسش داشتم..
داستان همون شونه طلایی و ساعت جیبی
مرسی٫
ولی فکر نمی کنم همچینم بی ربط باشه!
به من خیلی چسبید:)منم یاده دلا و آبشار طلایی موهاش افتادم
نوش جان!
کم این داستانی رو که میگید نخوندم
اینو از TV شنیدم!